اشاره:
فردا باید به تهران برگردم. در این چند روز که مشغول خوردن، خواندن، خوابیدن و خرامیدن بودهام. مجال نگارش یادداشتی نبود. هرچه زمان بود در کار کتاب “مدیریت تحول” رفت.
باز هم در اتاقی در كناره دریای شمال از مجموعه اتاقهای مهانسرایی هستم كه نزدیک به دو دهه است در آغاز هر پاییز چند روزی در آن به بهانه سخنرانی خلوتی حاصل میکنم و داستان چرخه (خ) هر ساله را تکرار میکنم: خوردن، خواندن، خموشیدن، خوابیدن و خرامیدن عصرها بر کناره ساحل …
هر سال در ابتدای پاییز، مجالی است تا خود را رصد كنم كه با سال و سالهای پیش چه تفاوتی كردهام! از كجا به كجا رفته و آمدهام؟ هر سال با تفسیری جدید با معیارهای کهن. براستی که چه دشوار است آدمی در هر سال با مقیاسی تازه خود را بسنجد و به خود نمره بدهد؟!
من هر سال با حال و هوایی خاص به اینجا آمدهام. گاه شادمان، گاه پرسان، گاه هراسان … و امسال از زمره خاموشان، و شاید هم از سلسله واماندگان یا رهیدگان.
در بسیاری از سالها چیزکی نوشتهام، مانده به یادگار، برای کی؟! خدا داند.
اما سفر امسال، چگونه است؟ یا به سخن دیگر حال من، زمان را چه رنگی میزند؟ زمان: آن چیزی که دیگر در تفسیر خطیاش آنگونه که در فیلسوفان عصر مدرن گفتهاند تردید کردهام. امسال، رهاتر از دغدغههای فكری همیشهام. بیهیچ پرسشی در لابلای لحظهها پرسه میزنم و واگویه میکنم كه غیر از سلوک باطنی هر چه پژوهیدم و یافتم، بیهوده بود. بازی عمر را نفهمیده، بازیگر شده بودم. بازی است كه سرانجام به فرجامی چنین رسیده است که هر دم در دریای سكوت غرقتر میشوم. ماندهام آیا این احوال، نشانه پختگی است یا واماندگی و افسردگی؟!
امسال سفر، با جلوهای دیگر آغاز شد؛ نمیدانم چرا یکباره هنگام بیرون آمدن از خانه، کتاب “یونس امره” را برداشتم. در همان ابتدای راه جمله ابتدایی کتاب مرا در چنگال خود گرفت که در آن کلمه تاپدوغ آمده بود. از راننده كه ترك زبان بود پرسیدم: تاپدوغ یعنی چه؟
او معانی گوناگونی را برای این واژه پشت سر هم پیش كشید. بیش از شاید دو ساعت گذشت تا هشیار شدم که این کلمه در جملهای است که فعل “گفت” در پایان خود دارد و همین یعنی این كه این یک “اسم” است. در پایان کتاب در نزدیکیهای مقصد بود که فهمیدم این تجربه گنگی در آغاز سفر، نشانه از چیزی دارد. مستی در آستانه حکایت از خبری میکرد. در خوانش كتاب که پیش رفتم، آشكار گردید كه تاپدوغ نام استاد یونس امره عارف بزرگ ترک است که گویا همزمان با مولانا بوده است، تاپدوق به یونس میگوید:
« یونس! لفظ نمیدانم ذكر روزانه تو باشد»
ذكری كه یونس آن را گفت و تكرار كرد تا به حالی رسید كه از عارفان زمانه خویش شد. با خواندن این جمله احساس کردم پیمانههایی از شرابی خوش در جام لحظهها ریخته شد. در کتاب آمده است:
میگویند كه این یونس، روزی مولانا را دید و پرسید: مثنوی را تو سرودهای؟
مولانا گفت: آری.
یونس گفت: طولانی نوشتی، من اگر جای تو بودم میگفتم:
«به گوشت و استخوان پیچیده شدم و در هیئت یونس دیده شدم.»
البته این افسانهای عوامانه است که کندوکاو در آن بیهوده است. سازندگان این افسانه ندانستهاند که مثنوی کتابی تعلیمی است و کتاب تعلیمی، یعنی به درازا شرح دادن و در چند زبان سخن گفتن برای فهم مخاطبان گوناگون.
میش بر آستانه دکان قصاب
امروز به دعوت راننده رفتم تا به ویلایش سر بزنم، در بازگشت از كوچه شصت و چهارم که در انتهایش روستایی است به نام سوته کلا. یادم افتاد که در آنجا مزار شیخ است.
ناباورانه در جاده خاكی از لابلای شالیزارها، رفتیم و رفتیم. بارها احساس گمشدگی کردیم. ناگهان در اوج ناامیدی نوك مناره سبزی پیدا شد و به سرعت پنهان شد. آیا آنجا مزار قصاب عاشقان بود؟ چه غم باشد یا نباشد که او خود گفته است:
اهل بهشت به بهشت فرود آیند و اهل دوزخ به دوزخ، پس جای جوانمردان کجا بود؟ که او را جای نبود نه در دنیا و نه در آخرت.
آنجا که خدای بود، روح بود و بس.
پشت تیر چراغ برقی تابلوی سبز رنگی پنهان بود که از پشت آن دو حرف “اس” بر روی آن پیدا بود. جلوتر رفتم آشکار شد كه: امامزاده عباس.
از پیچ كوچه كه گذشتم، درختان كهنی در آن سوی نردهها پیدا شدند، که از پشت آنها مزارهایی در میان گیاهان خودنمایی میكردند. صحنهای شبیه مزارستانهای اروپایی كه گیاهان در متن واقعیت مرگ، حكایتگر زندگیاند و به نظارهگران هشیار میگویند: باید زیست. آری، ریشهها این درختان در ژرفای خاك، از شیره جان آدمیان میمكیدند و میبالیدند. سه كودك جست و خیزكنان بر سنگ مزارها سكوت را میشكستند. رفتار کودکان جلوه ناآگاهانه غفلت آگاهانه ما بزرگان در بازی بر روی میعادگاه مرگ است. سر و صدایشان بر حالم خراش میکشید خواستم آنها را فراری دهم یادم افتاد که:
روزی ﮔﺬارش ﺑﻪ ﺑﺎزار آﻣﻞ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد، ﻛﻮدﻛی را دیﺪ ﻛﻪ اﻓﺴﺎر ﺷﺘﺮش را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و ﺑﺎ ﺑﺎر ﮔﺮاﻧﺶ ﻣیﻛﺸیﺪ. ﭼﻮن زﻣیﻦ ﺑﺎزارﮔﻞآﻟﻮد ﺑﻮد، ﭘﺎی ﺷﺘﺮ در ﮔﻞ ﻣﺎﻧﺪ و اﻧﺪﻛی ﺷﻜﺴﺖ. ﺷیﺦ ﭼﻮن ﭘﺎی در ﮔﻞ ﻧﺸﺴﺘﻪ و ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺷﺘﺮ، و آن ﭼﻬﺮه درﻏﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻛﻮدك را دیﺪ، دﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻮی آﺳﻤﺎن ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮد و ﮔﻔﺖ: «ایﻦ اﺷﺘﺮ را درﺳﺖ ﻛﻦ، و اﮔﺮ درﺳﺖ ﻧﺨﻮاﺳﺘی ﻛﺮد ﭼﺮا دلِ ﻗﺼﺎب ﺑﻪﮔﺮیﺴﺘﻦِ ایﻦ ﻛﻮدك ﺑﺴﻮﺧﺘی!» ﺑﻌﺪ از ایﻦ ﻛﻼم ﺷیﺦ، ﺷﺘﺮ از ﺟﺎی ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ و ﺑﻪ راه اﻓﺘﺎد..
در میان مزارستان، ساختمانی سبز رنگ و مربع شکل، بر سكویی بلند كه با چند پله از سطح زمین ارتفاع گرفته بود خودنمایی میکرد. ساختمانی شاید با عمری بیست ساله. بر بالای ساختمان از چهارسو، نورگیری كه روی آن مخروطی قرار داشت جلوه زیبایی داشت. این مخروط مرا یاد کلاه بکتاشیها میانداخت، روی نوک مخروط لوزی بود که قابی بود که شیشه آن را شکسته بودند. روی آن چه نوشته شده بوده است خدا میداند. شکستنی که حکایت از یک عمل آگاهانه میکرد…
به حیاط وارد شدیم. نه هیچ نشانی از مدیریت اوقاف و نه هیچ نشانی از اینكه اینجا كجاست. بینشانی، حكایتی از توافقی میكرد، نه من، نه تو. یعنی اینكه اگر قرار است اینجا در دست اوقاف نباشد پس شما هم اجازه ندارید بگوئید اینجا مزارکسی است كه شیخ نیشابور در تذکرهالاولیا در وصف او گفت: آن گستاخ درگاه. آن مقبول الله، آن کامل معرفت آن عامل مملکت، آن قطب اصحاب شیخ وقت ابوالعباس قصاب رحمهالله علیه.
چه صفت شگفتی؟! عامل مملکت. چه معنایی دارد این صفت؟! این مملکت چیست و کجاست که شیخ عامل آنجاست؟
قصاب کیست؟
ابوالعباس احمد بن محمد بن عبدالکریم قصاب آملی معروف به شیخ ابوالعباس قصاب آملی عارف و صوفی نامدار ایرانی قرن چهارم قمری بود. وی مرید محمد بن عبدالله طبری و او مرید ابو محمد جریری و او مرید جنید بود. ابوالعباس معاصر با عضدالدوله دیلمی (۳۷۲ -۳۳۸ ق) بود. او از مشایخ صوفیه آمل و طبرستان بود و علم بالای لدنی داشت. شیخ اشراق وی را از حکما شمرده و او را در کنار بایزید بسطامی و حلّاج و خرقانی، از ادامهدهندگان حکمت خسروانی دانسته است. وی از طایفه جوانمردان آمل بوده است.
شیخ، قصابی که کسی نمیداند در چه روزی و در چه حادثه شگفتی او را ربودند و به او فرمان دادند: «اکنون ای قصاب خود نوبت توست، قربانی عشق شو. حادثهای که چند قرن بعد مولانای روم راهبردی در کتاب عاشقی آورد که:
خویش فربه مینماییم از پی قربان عید
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا میکشد.
این متن ادامه دارد. میتوانید متن کامل را در فایل پیوست زیر مطالعه کنید:
:: فایل پیوست: دانلود متن کامل سفرنامه آمل: آن قصاب عاشقان در فرمت pdf