تقديم نامه كتاب:

براي آرزومـندان تجـربه ابـديت در لحـظـه هايِ عمر، آنـان

كه زندگيشان، مبارزه اي بي امان براي جهيدن از اعماق

هستي، روح روي مغاكي است كه از آدمي را به خود  

مي كشاند. مغاكي كه ، صداي پاك شيهه حقيقت

از فراسوي آن گاه گاه مي رسد بگوش.

 

چكيده:

تحليل آثار كسي كه مي خواهد به وسعت تلاشهاي پدرش براي آزادي بنويسد و به قول خودش «مقاومت و مبارزه مي كند و به هنگام نياز بزرگ نمي ترسد از اين كه به خدا هم نه بگويد» كار ساده اي نيست، به ويژه آن كه چنين فردي بر اين باور باشد كه:‌ نويسنده سرنوشتي تلخ دارد، چون ماهيت كارش او را وادار به استخدام واژه ها     مي كند تا جوشش درونش را به سكون تبديل كنند، و برايش هر واژه اي صدفي سخت است كه نيرويي بزرگ و انفجارآلود در خود نهفته دارد، براي يافتن معنايش بايد بگذاري در درونت مانند بمبي منفجر شود و روحی را كه زنداني كرده است، آزاد سازد»

تحليل آثار كازانتزاكيس از آن رو دشوار مي نمايد كه او در سير تكاملي خود اعتراف مي كند:

«هر چه بيشتر مي نوشتم، عميق تر دريافتم كه در نوشتن براي زيبايي تلاش  نمي كردم، تقلايم براي نجات بود، من آدمي بودم در كشمكش و رنج، آدمي در جستجوي نجات،‌ مي خواستم از تاريكي نجات يابم و به نور تبديلش كنم».

 

او در طول زندگيش بي قرار و جستجوگر،‌ دست به سفر مي زند. راهي را بر     مي گزيند، به پايان راه كه مي رسد، مي بيند كه گرداب مرموز دهان گشوده است. وحشت سراپاي وجودش را مي گيرد. بر مي گردد و راهي ديگر در پيش مي گيرد و در پايان، بار ديگر به گرداب مرموز مي رسد. دوباره عقب نشيني مي كند و باز سفري نو،‌ و ناگهان دوباره همان مغاك، او در سه راه كلي در زندگي اش گام برداشت و آثار او پر از نشانه‌هاي اين راههاست.

هر يك از اين سه راه به ترتيب در وجود مسيح، بودا و لنين تجسم مي يابد. اين سه سايرن هاي اويند، آن مخلوقات اساطيري كه با چنگ و آواز خويش، انسان را از خود بيخود مي كنند و آدمي بي اختيار به سوي آنان كشيده مي شود. يكي از آنان آواز عشق مي خواند، ديگري چنگ عرفان مي نوازد، ‌و سومي هم آواي عدالت سر داده است. با هر كدام كه راه مي افتد، به لبه گرداب مرموز مي رسد و وحشت زده برمي گردد.

سرانجام چاره را در اين مي بيند كه اين سه آواز خصم آلود را يگانه كند. اين كار را مي كند و راه مي افتد. باز هم به لبه گرداب مرموز مي رسد. اما ديگر وحشت زده  نمي شود. شگفتا كه گرداب مرموز،‌ در هر صورت،‌ وجود دارد. نهايت،‌ چيره شدن بر ترس است. هنگامي كه آدمي،‌ بدون ترس، با گرداب مرموز رويارو شود، در كام آن فرو مي رود و فنا مي شود. اما اين فنا شدن، جاودانگي از پي دارد و فنا عين بقا مي شود.

خودش مي گويد در صفحات كتابهاي من جا پاي سرخي را مي بينيد كه قطرات خون من برجاي نهاده است: جا پايي كه سفرم را در ميان انسان ها و انديشه ها مشخص مي كند.

تحليل آثار كازانتزاكيس كه انعكاس زندگي او است، آدمي را ياد محبوبش نيچه  مي اندازد كه مي گفت:

«زندگي وسيله اي براي حصول معرفت و دانش است و هر كس اين دستور را آويزه گوش كند، مي تواند دليرانه و حتي طربناك زندگي كند.»

در كارنامه ادبي كازانتزاكيس از كتابهايي براي كودكان تا تكميل اديسه هومر را مي توان يافت. دهها مقاله،‌ رمان، داستان و ترجمه بسياري از آثار كلاسيك حاصل پنجاه سال قلم زدن اوست، آثار كازانتزاكيس را مي توان در چند دسته كلي طبقه بندي كرد:

  • نمايشنامه ها
  • سفرنامه ها
  • ترجمه ها
  • رمان ها
  • سروده ها

او در مقام اديبي حرفه اي مشتاق بود در تمام قالبها كار كند به استثناي اوديسه، كه گهگاه رويش كار مي كرد و بيش از يك دهه فكرش را به خود مشغول داشته بود، صرفاً آنچه را كه بايد نوشته مي شد، به سرعت مي نوشت و سپس با تعجيلي اجباري به طرح بعدي روي مي آورد و اين شور و هيجان در حالي بود كه او از خود مي پرسيد: حروف حاوي چه پيامي مي توانند باشند؟ آنان ميله هاي سياه زندان هستند،‌ جايي كه روح صيحه مي كشد و خفه مي شود. بين حروف و خطوط و اطراف حواشي، روح آزادانه مي چرخد. او كه بيش از آن گرفتار بود كه بتواند همه وقتش را صرف تبحر يافتن در ژانر خاصي كند،‌ مجموعه آثاري پديد آورد كه تنوع شگفتي آوري داشته باشد خودش در پايان عمر مي گفت: «زندگي من نيز مدام شكل عوض كرده بود، قطعه قطعه مي شد، دوباره به هم مي پيوست و دستخوش دگرگوني مي گشت، هر لحظه به شكلي در مي آمد، به شكل قو، سگ،‌ شيطان، عقرب و ميمون،… ابرها مدام درهم  مي شكستند و پاره پاره مي شدند و بادهاي آسماني آنها را به اين سو و آن سو مي بردند؛

نيكوس كازانتزاكيس فيلسوف، شاعر و رمان نويس معروف يوناني در ايران در ميان كساني سر و كار دارند، نامي آشناست. تاكنون اكثر آثار ماندگار به فارسي ترجمه شده است. و از آنجا كه آثار وي خواننندگان فراواني داشته و پاره اي از كتابهاي او با ترجمه هاي مختلف، در مدت نسبتاً كوتاهي تجديد چاپ شده اند.

كازانتزاكيس از آن دسته نويسندگاني نيست كه به راحتي بتوان درباره آنها يك حكم كلي صادر كرد. براي انجام دادن چنين كاري ابتدا بايد به اين سؤال اساسي پاسخ داد كه: «كازانتزاكيس در چه دوراني از عمرش، چگونه نويسنده اي بوده است؟» و يا به تعبيري ديگر بايد بپرسيم: «كازانتزاكيس در كدام كتابش؟!» زيرا وي نيز مانند بسياري از انديشمندان و نويسندگاني كه مي شناسيم، همواره د ركوران حوادث محيط خود و در مواجهه با بسياري از افكار و انديشه هاي فلسفي و سياسي معاصر خويش بوده است و تكامل مي يافته است. روزي در صومعه به دنبال حقيقت معتكف شده و روز ديگر در جشن دهمين انقلاب كمونيستي جهان حيران، عدالت را جستجو مي كرده است و اين همه جستجوي او در پي رد پاي خدا بر خاك بوده است.

«هرگاه به يقيني رسيده ام، آرامش و اطمينانم زودگذر بوده است،‌ شك ها و  دلهره هاي تازه در پيش گيرم تا از يقين قبلي بِرَهَم و يقيني تازه بجويم تا اينكه آن يقين تازه هم به نوبه خويش به بلوغ مي رسد و به يقيني بدل مي شود پس چگونه مي توانيم بي يقيني را تعريف كنيم؟ بي يقيني ما در يقيني تازه است.»

و در چنين كشاكشي آن گاه كه مأيوس مي شد به خود نهيب مي زد: «رنجهايت را آفتابي كن، آنها را از درونت بيرون بكش، تاريكي پرورشگاه آنهاست، اما روشنايي بلاي جانشان است. شرمگين و هراسان مباش، حرف بزن»

بدين لحاظ كازانتزاكيس گاهي نويسنده اي است مذهبي (مسيحي) و گاه ضد مذهب! گاه به بودا گرايش دارد، گاهي در كتابهايش نوعي مبارزه به خاطر آرمانهاي انساني را تبليغ مي كند و گاه بينشي اپيكوري ـ خيامي و تفكري انسان باورانه دارد. بنابراين درباره شخص كازانتزاكيس آنگاه مي توان به درستي نظر داد كه تمامي آثارش به طور همه جانبه نقد و بررسي و نشان داده شود كه در هر كدام از آنها به چه انديشه اي باور داشته و چه تفكري را عرضه كرده است، اما به طور كلي مي توان گفت كه آثار او حكايت از اين مي كند كه او مطيع آهنگ برتري بوده و به كوره راههاي عقل و دل مي رفته است، شايد كه به «آغوش خدا» منتهي شود.

***

كتاب حاضر از دو فصل تشكيل شده  است:

فصل اول:شرح حال كازانتزاكيس

در اين فصل با استفاده از جملات كازانتزاكيس زوايايي زندگي زندگي كازانتزاكيس بيان شده است

فصل دوم:تحليل آثار

در اين فصل كتاب هاي مشهور كازانتزاكيس نقد و بررسي شده است.

در انتهاي كتاب بطور مختصر سالشمار زندگي كازانتزاكيس امده است.