وقتی افکار و احساسم را به قول میشل فوکو فیلسوف فرانسوی “دیرینه شناسی و تبار شناسی” میکنم تردید ندارم نام مولانا با داستانهای “موسی و شبان” و “طوطی و بازرگان” در کتابهای دبستان به سرزمین وجودم وارد شده است. به روشنی در یاد دارم در آن سادگی نوجوانی، از سویی نقدهای “موسی” و بیتدبیری “بازرگان” سخت مرا دچار حیرت میکرد و از سویی دیگر “صفای شبان” و “زیرکی طوطیان” نیز مرا به وجد میآورد.
رفته رفته در رهگذار عمر در داستان “طوطی و بازرگان” با وطنی دیگر آشنا شدم و فهمیدم که “چوپان” از آن ولایت بود و موسی نمیدانست. وطنی که من هم هوایش کردم و در غربت زندگی همچنان به دنبال هموطنانی از آن ولایت میگردم شاید راهی به آن دیار بیابم …
به گذشته که نگاه میکنم اسارت من در دام مولانا، مایهی چه آزادیهایی که نبوده است. از آن هنگام كه او پادشاه سرزمین وجودم شد با هر کس دیگر که آشنا شدم در برابر تابش او تاب نیاوردند. مولانا برایم راهی شد که پهنای آن پیوسته فراختر میشود. در این کشاکش هر روز اجبار رشته تخصصیام مرا به سوی “بوروکرات” و “تکنوکرات” شدن سوق میداد اما پیر بلخ به “قلندرکرات”شدن هدایت میکرد و تعلیمم میداد که دست به کار باشم و دل به یار.
اکنون سالهاست میکوشم تا با رویکردهای فرارشتهای به سازمان و مدیریت از زاویه دید او نگاه کنم و بفهمم میتوان موفقیت را فراتر از اعتبارهای ابتدایی معنا کنم. سالهاست پیر بلخ هم در من سئوال میافکند و هم پاسخگوي پرسشهاي وجودیام میشود و فهم جديدي از هستی را بر من مينمایاند. همواره پاسخها و پيامهای او به اين هشدار آغشته است كه هشیار باش و ببین که عمرت بر سر چه ميرود، مبادا فرصت زندگیات بر سر شنیدهها برود .او هنگامی كه ابر قبضهاي روحي سپهر هستیام را تاریک میکند، با تجلي شادمانهاش به امیدوار بودنم دستور میدهد و هنگامی که از موفقیتهای ظاهری به وجد میآیم میگوید:
شیر با این فکر میزد خنده فاش
بر تبسمهای شیر ایمن مباش
مال دنیا شد تبسمهای حق
کرد ما را مست و مغرور و خلق
و این حکایت شگفتی است که:
آن شکر پاسخ نباتم میدهد آن که کشستم حیاتم میدهد
اینگونه شده است که میکوشم تا ساحتهای گوناگون زندگي را در چارچوب جهانبینی و زاویه دید مولانا بفهمم و ببینم و آموزههای او را در پهنهی ظرفیت وجود خويش تاویل و تجربه كنم. در ياد دارم روزگاری كه در گرداب پرسشهاي هولآور فلسفي بالا و پایین میشدم مولانا رعدوار بر سرم غريد و مرا اسیر “گرهگشایی بر كيسههاي تهي دانست و فرمان داد تا آنها را بگشاده گیرم، اما همین پیر بلخ، آن گاه كه به يقينهاي سطحي رضايت ميدهم آرامم نميگذارد و چونان استادی سختگیر ميپرسد: “چيست اين؟ چيست آن؟…” همواره در طنين رهگیریهای او، کلامش تازيانههايي ميگردند تا مرا برانگيزانند كه نمان، بپا خيز و برو …
کوتاه سخن آن که این رفتنها، رد پاهای مولانا بر سرزمین عمرم یک سفرنامه وجودی است.
سفر در نگاه عارفانه
سفر در نگاه عارفان، گوياترين بیان حقيقتِ هستى است. هستی که عین حرکت است. همهی ذرات آن در پويش و گذارند به سوی مقصد اعلی. به قول مولانا:
“جمله عالم مىدوند، الّا دويدن هر يكى مناسبِ حال او باشد؛ از آنِ آدمى نوعى ديگر، و از آنِ نبات، نوعى ديگر و از آنِ روح، نوعى ديگر. دويدن روح بىگام و نشان باشد. آخر غوره را بنگر كه چند دويد تا به سوادِ انگورى رسيد، الّا آن دويدن در نظر نمىآيد و حسى نيست.”
انسان در نگاه رازورزان، مسافرى است كه از “سرحد عدم” راه میافتد و هر لحظهی عمرش؛ فرصتی برای درک حضور طراح سرمدی است که راه و رهرو و مقصد را آفریده است. در هر لحظهی اين پويش، جلوهای از آن ابديت رازآلود برای سالک ظهور میکند. در ديدگاه یک فرد باورمند، آدمى چندگاهى در “اقليم وجود”، در منزلگاه دنيا که ميانهی راهِ ازل تا ابد است رحل اقامت مىافكند و در باری عمر، رنجها و لذتها را “تماشاگر”، و پارهای را نیز “بازيگر” میشود. آدمى در اين كاروانسرا، گاه مىخندد و گاه مىگريد. این کمدی و تراژدی همزمان تا آن هنگام ادامه مییابد كه از نهانگاه عالم آواز برآيد: “بر بنديد محملها”!
شگفتا كه زندگى، سفری است که بیخواست ما آغاز میشود و ناگهان بیاجازه ما هم پايان مىيابد. ذات زندگی، “اجبارى” حيرتانگيز است كه “آزادی” از آن میزاید. سفر، هميشه به آهنگى براى رفتن از “اينجا” به “آنجا” آغاز مىشود. گاه سفر، مايهی جدايى است كه در نواى محزون “نى” تجلّى مىيابد و گاهی هم، جلوه وصال است که “بانگ روح” چنین سفری را باید را در ضربآهنگ “دف” شنید.
مسافر آگاه، در هر سفری به دو گونه شناخت میرسد. شناختهایی که هر يك بازتاب ویژهای در وجود او دارند:
1) سير انفسي برای شناخت درون.
این سیر به معناي حركت در پيچ و خمهاي رازآلود روان، انديشه و احساس برای فهم قانونهای وجود خویش است. برای یک عارف سفر جلوهای از دعوت حق است آن گونه که مولانا گفت:
قل تعالوا آيت است از جذب حق ما بــه جذبه حق تعالي ميرويم
2) سير آفاقي برای شناخت جهان بيرون.
این سیر، حرکت برای دیدن مکانها و مردمان جدید است که هر یک کتابی برای خواندن و تامل هستند.
پيداست كه حقیقت اين پویشها، جداي از هم نيستند و درهم تنیدهاند. پس میتوان هم سالك در “باطن جان” شد و هم در “اقلیم جهان” سفر كرد، اين سيرها باهم پیوندی دیالکتیکی دارند. گاه آدمى در یک سفر پيچكوار از “اين خانه به آن خانه “میرود و گاه نیز به سوى افلاك بال میگشاید و عربده زنان میخواند: “ما به فلك مىرويم عزم تماشا كراست؟”
آدمی را نيروي خيال تا جايي ميبرد كه سمت حقیقت را به او نشان ميدهد و سير بيروني او را نيز متأثر ميسازد. انسان در سفر بيروني به سرزمينی ديگر ميرود تا بفهمد گسترهی جهان تا کجاست؟ میرود تا دریابد در مجموعهی آفرينش چه جايگاهي دارد و پیشینیان و اکنونیان، زندگي را چگونه تجربه كرده و ميكنند.
سفر براى عارفان، فقط ديدن آفاق با چشمِ سر نيست؛ و ساحتى ديگر نيز در “نزهتگاه جان” دارد كه چشم ديگری مىخواهد. “سالک گردشگر” با سير در هزار توى خویش؛ جهان را به گونهای دیگر تجربه میکند. اين سفر از آن نوع نیست كه سالك با پاى جان؛ “نشسته روان” مىرود و نیازی به تماشاى باغ ندارد “بلکه سفر به ژرفاى طبیعت و تاريخى است كه در او تبلور يافتهاند. سفری است که سالک گردشگر در هر فراز و نشيبش به این پرسش دچار میشود که: “سفر مرا به باغ چند سالگى” ام مىبرد؟
از سیر در آفاق و انفس، خاطرهها و تجربههاي گوناگوني بر جا ميماند که چند و چون رفتار آدمي را تعیین میکند.
هر سفر، شبکهای از رخدادهای درونی و بیرونی است. یک مسافر آگاه از آغاز تا پایان هر سفری، چیزهایی نو میبیند؛ میشنود و حس میکند. دریافتهایی که میتوانند برای دیگران نیز جالب و آموزنده باشد. دامگاه این دریافتها و دستاوردها که در پیچوخمهای یک سفر پدیدار میشوند یک سفرنامه است.
در نگاهی فراخ میتوان گفت هر متن ادبی، چونان یک سفرنامه است که گزارشی از یک حرکت است، یک سیر عینی یا ذهنی. اگر پدیدارشناسانه بگویم هر نوشته ترجمانی از جهان در یک ذهن است زیرا خود زندگى انسان، فرآيندى است كه از “نهانِ جان” به “عيانِ جهان” آغاز میشود. سيرى است كه از عدم آغاز میشود و در “مقام خاك” نيز تا جایی که “در وهم هم ناید” تداوم مییابد.
هر سفرنامه، یک “رهنامه” و گزارش از ” افقی جدید” است. نگاشت هر سفرنامه این امکان را فراهم میآورد تا خوانندهای یا شنوندهای در لابلای سطرهایش کنکاشی همدلانه و روشمندانه کند و در لایههای زیرین آن، معناهای ناپیدایی بیابد که ممکن است نگارندهاش نیز از آن بیخبر باشد یا آن را پنهان یا بیان نکرده است سفرنامهنویسی پدیدهای ادبی است که “میتوان آن را در ساختار با داستاننویسی در پیوند دانست و گونهای از داستان به شمار آورد. “
در سالهای اخیر میل شدیدی به خواندن سفرنامهها، خاطرات يا شرححالها پیدا کردهام زیرا به قول گادامر فیلسوف آلمانی، نوعی “هم افق شدن” با تجربه زیستهی “دیگری” است. از خواندن این متنها، انتظار رویارویی با گزارش تجربههایی دارم که مرا به تأملی نو بکشانند. تجربههایی كـه دربرگیرنده آموزهها و پندهای عبرتآموزي باشند. ما در روزگاری هستیم که هر اطلاعات جفرافیایی را به شیوههای نوشتاری و تصویری به راحتی میتوان یافت لذا در نگاه من هر سفرنامه، یک آوردگاه برای تجربههای درونی در ساحت زندگي يك انسان در مکان و زمانی دیگر با انسانهای دیگر است. بیتردید نگارش گزارش رخدادهای هر سفر، یک رسالت روشنفکری است. ماموریتی برای گستراندن نگاه دیگران به پهنه هستی در تجربههای ماست…
چرایی کتاب حاضر
در طی سالها هرگاه به فکر سفر به قونیه میافتادم داستانی از سلطان ولد پسر مولانا در ذهنم میآمد که:
“روزي به حضرت والدم گفتم که ياران ميگويند ما بيچارگانيم، گناهکارانيم، نميتوانيم به خدمت مولانا آمدن؛ وقتي ما مولانا را نميبينيم اصلا خوش نميشويم و خوشي ما ميرود؛ {مولانا در پاسخ} فرمود: هر که معاني مثنوي را بشنود و بدان کار نکند سَمِعنَا و عَصَينَاست، سَمِعنَا وَ اَطَعنَا از ما نيست؛ هرکه بي من خوش نميشود آن است که مرا نشناخته است، {هر کس} مرا آن وقت شناخته باشد که بي من خوش باشند از من، يعني با معني من آشنا باشد، هر وقتي که خود را ببيني که خوشي داري و حالت خوش، بدان که آن خوشي منم در تو.”
اما تقدیر در شبی از شبهای پاییز رقم زد که برای اولین بار آهنگ قونیه کنم. سپس سفرهای دیگر که هریک ماجرایی دارند. در این سفرها با مسائلی در خویش آشنا شدم و چیزها و کسانی را دیدم که جملگی مرا بر آن داشتند تا به شیوهای روایتی و تحلیلی به آنها بپردازم. آنچه در این دفتر آمده است میتواند تاملات و پاسخهایی باشد برای پرسشهای بسیاری از مشتاقان مولانا و شناخت بهتر او. این کتاب هدفش مولاناشناسی است نه این که چه دیدم و چه خوردم…کتابی است برای گزارش دریافتهای ذهنی و احساسی و قلبی از و جود پیر بلخ در قالب پردههای بازی یک سفر رازانگیز.
اهداف کتاب
شمس تبریزی میگفت:
” من عادت نبشتن نداشتهام هرگز، سخن را چون نمینویسم در من میماند و هر لحظه مرا روی دگر میدهد “.
اما همین “آفتاب”، شاگردش “مهتاب” را مأمور کرد تا “بانگِ وجود” او را برای همیشه در تاریخ طنین انداز کند. نوشتن كتابي درباره سفر به ولایت ظاهری و باطنی بس دشوار است، کسی که میگفت:
نوبت كهنه فروشان درگذشت نوفروشانیم و اکنون نوبت بازار ماست
دلبستگیام به نيكوس كازانتزاكيس نويسنده نامآور يوناني و سبک سفرنامهنویسیاش، مرا همواره شیفته میکند. او رويدادهاي ساده يك سفر را به گونهاي مینویسد كه خواننده احساس ميكند حادثهها، ديدارها و گفتگوها، نگاه او را در وسعت زندگي به چالش میكشانند و با گزارش سير آفاقي او را سير انفسي میدهد. او مینویسد: «جانوري فاني كه با پنج شاخك جهان را لمس ميكنم. من اين وظيفه را به نحو احسن انجام ميدهم، به همين خاطر از تمسخر يا دلسردي نميترسم، چين براي من مرغزاري تازه است كه در آن پنج حسم ميتوانند بچرخند.
روح انسان يك افسون است، چشمهاي كه از گل جسم بر ميجهد و نميداند به كجا ميرود و چه ميخواهد و چه اصراري غيرقابل درك به بالا رفتن دارد»
به هنگام سفر همه آنچه را داري در خود مييابي، بيآن كه بخواهي، از ميان نقش و نگارهاي بيشمار كه چشمهايت را سرشار ميكند آنچه را بيشتر با نيازها و ضرورتهاي روحت سازگار است انتخاب ميكني و بر ميگزيني، حقيقت عيني فقط در دوربينهاي عكاسي و روحهايي كه جهان را به سردي و بدون هيجان يعني بدون برخوردي عميق ميبيند ميزيد و چه بيمعني، آنان كه رنج ميكنند و عشق ميورزند از طريق آميزشي مرموز با چشماندازي كه ميبيند، مردمي كه با آنها ميآميزند، ماجراهايي كه برميگزيند، ارتباط برقرار ميكنند، پس هر مسافر كامل، هميشه سرزميني را كه در آن سفر ميكند ميآفريند.
اين سفر يك ضرورت است، يك الزام و يعني اين كه بايد به ضرورت تن داد و ضرورت را چگونه بايد تن داد؟ آري «هيچكس با ضرورت جدل نميكند، ضرورت را ميپذيرد و ميكوشد تا آنجا كه ميتواند آن را به آزادي بدل كند، ماموريت والاي يك انسان و يك ملت بدل كردن ضرورتها به آزادي است»
آنچه در این کتاب آمده است قصه دیگران نیست گزارشی از دگردیسی یک مسافر است که راوی است. راوی سفر به سرزمین کسی است كه به آموزگار تحول است. آموزگاری که خود در اوج استادی، همچون کودکان نوآموز ابجد خوان مکتب عشق شد. عشقی که معشوق آن، هر لحظه به شكل بت عيار در ميآيد و “دل ميبرد و نهان ميشود.” این نوشتار وصف بانگ آبي است كه به گوش نگارنده آن رسیده است. ردنامهی پاي قاصدك خيال به سمت یک دوست در آسمان واژههاست. دوستی که ما را به دیدار دوست برین میخواند.
این سفرنامه سه مرحلهای را میتوان چونان رمانی خواند که در لابلای برگهایش شخصیت اصلی در پی فهم بهتر مولاناست. نگاه نگارنده در سرانجام این سفرها که در بازهای زمانی در حدود دو دهه انجام شد، خود را کسی یافت که مولانا او را فرمان داد:
نی نواز را خوب تماشا کن، و خاموشِ ظاهر و باطن شو و حکایتِ شکایتِ هجران بشنو.
ساختار و نام کتاب
این کتاب با رویکرد “خاطرهنويسي تعليمي” نگاشته شده است. نگارنده در سیر نگاشتن از بیم گم شدن مقصود اصلي -كه همانا شناخت آموزهها و حالهای مولاناست- به کوتاهی بسنده کرد و از توصیفات ادبی گریخت، مبادا که “از حكايت، خود حكايت شويم.” در فرآیند نگارش کتاب بر تذکر پیر بلخ هشیار بودم که “سخن را چون بسيار آرايش كنند مقصود فراموش ميشود.”
یکی از مفاهیمی که مولانا در آثار خود به آن بسیار توجه کرده “تماشا” است برای نمونه:
چو ز تو انداخت خدا رنج کار
رو به تماشا که تماشا خوش است
گفت تماشای جهان، عکس ماست
هم بر ما باش که با ما خوشست
ای بستگان تن به تماشای جان روید
کآخر رسول گفت تماشا مبارک است
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به فلک میرویم “عزم تماشا” که راست
بر پایه اشعار، احوال و اقوال مولانا میتوان گفت او با نگاه “وحدت وجودی” ابن عربی همداستان نیست و بیشتر به “وحدت شهود” گرایش دارد. شهود جلوههای حضرت حق در همه چیز.
این کتاب “عزم تماشا” نام گرفت که اشارهای باشد به گردن نهادن من به این فرمان مولانا، یعنی تماشایی آکنده از خاموشی و شنیدن.
این کتاب در سه پردة پی در پی تنظیم شده است:
پرده اول: سوختن حال در گرمای گفتن
این پرده، گزارش تحلیلی از سفر نخست است. مسافر در این سفر بیشتر به قول سپهری “اسیر گرمی گفتار” است و غافلانه به دیدار کسی رفته بود که فرمان میدهد:
سیر بیرونی است قول و فعل ما
سیر باطن هست بالای سما
گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش خو کن هوشدار
پرده دوم: گشایش افقی نو برای دیدن
در سفر دوم هیچ گزارشی ننوشتم، نمیدانم چرا؟! احساس کردم آنچه را باید میگفتم در پرده اول نوشتم. تنها رهآوردم از این سفر طرح بیسرانجام در صبحگاهی بود که بر پایه حادثهای نوشتم.
این پرده، گزارش گشودگی افق جدیدی از حضور پیر بلخ در سپهر جان مسافر است. در این سفر مولانا فرمانش داد آن سو برو تا ببینی و هشیارش کرد:
تو نهای این جسم، تو آن دیدهای
وا رهی از جسم گر جان دیدهای
آدمی دیده است، باقی گوشت و پوست
هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست
چشمداری تو به چشم خود نگر
منگر از چشم سفیهی بیخبر
گوش داری تو به گوش خود شنو
گوش گولان را چرا باشی گرو
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
هم برای عقل خود اندیشه کن
پرده سوم :خاموشی درون به امید شنودن
سفر سوم گزارش بازگشت کسی است که از “گفتن” خسته و از دیدن “حیران” است و عزم آن دارد در تماشاخانه مولانا، مخاطب فرمان نخست بیت اول مثنوی باشد که فرمود: بشنو. بشنو حکایت آن نی را که از جداییها، شکایت میکند نه تنهاییها. رهاورد او از این سفرها، تجربه این فرمان بود: اشارت بشنو و بسیار میبین””
این بود که فهمید نمیتوان از مولوی بگویی و نشان بدهی مگر آن که بانگش را شنیده و جمالش را دیده باشی.
ای دل زجان گذر کن، تا جان جان ببینی
بگذار این جهان را، تا آن جهان ببینی
تا نگذری ز دنیا، هرگز رسی به عقبی؟
آزاد شو از اینجا، تا بیگمان ببینی
گر تو نشان بجویی، ای یار اندر این ره
از خویش بینشان شو تا بینشان ببینی
در پایان پرده سوم بود که مسافر این سخن مولانا را فهمید که:
نی حریف هرکه از یاری برید
پردههایش پردههای ما درید