آفتاب ملایمی روی فرشها پهن است. یواش یواش اندوه پاییزی در روانم رخنه میکند و می گسترد. مادرم کنارم نشسته و میگوید :«جز خدا در عالم هیچ کس و هیچ چیز کارهای نیست،» مثل همیشه این حرفش مرا میلرزاند، این ادعا را خیلی کسان می گویند، اما نشانه سخن اهل یقین آن است که میتواند شک های عقلی ات را بروبد و دلت را بلرزاند. چند سالی است از این سخنان مادرم می لرزم. من چه شده ام؟
هر بار که مادرم از آمادگی برای مرگ و تسلیمش به امر الهی سخن میگوید، هراس مرا می گیرد، نه برای رفتنش – که تصورش را هم نمی کنم – بلکه برای این همه خامی و درماندگی خودم. سخنان او مرا به مرور حماقت های ناشی از گیر کردن در لفاظی هایی می اندازد که عمری طراوات روح را پراند. یاد ماجرای گفتگوی مرد همدانی و زنش میافتم و لرزه بر وجودم میافتد. [1] از دست شمس گریبان جان را خلاصی میدهم حکایت قصه آن مرد در دفتر دوم مثنوی مرا میگیرد . قصه آن که خار را نکند تا این که درخت تناوری شد که کندنش دیگر ناممکن شد.[2]
در اوج این هراس، خنده ام می گیرد که رقص سماع شمس و مولانا مال کی ها شد و این خوف های بزرگ نصیب من! چه می گویم؟! در طنین سخنان مادرم با خودم میگویم: حاصل این خواندن های پیچ در پیچ سرسام ساز که مانند کرم ابریشم پیله حروف می تنم چیست، وقتی آدمی به یقینی نرسیده باشد!
چه می گویم: خدای بزرگ مادرم دوباره شروع کرد . او برای چندمین بار داستانی را می گوید که در هر بار گفتنش مرا به شگفتی و حیرت وا میدارد، و به آن سوی حصار محدود عقل میبرد، راستی راز این تکرارهای مادرم چیست؟ یعنی او نمیداند که من آن را میدانم؟ بله، او میداند که میدانم، اما باطن میداند که سخنی را که عمری در گوشم خواند هنوز نفهمیدهام و من عمری آن را باور نکردم و گفتم مادرم خیالات کرده است، اما چندی است با خود می گویم، آن چه مشاهده ای است که ریشه هراس را در مادرم سوزاند. من خواهان آن دیدنم که دانسته هایم سودی نکرده است، شده ام آدمواره ای در این دنیای پست مدرن که شک از در و دیوارش می بارد. [3]
یادداشتها
[1] شمس در مقالات در داستانی با طرح گفتوگویی میان زن و شوهری همدانی نکات بسیار روشنگری را مطرح می کند:
مرد می گوید:« …آن هفته آن عالِم گفت: خداى را بر عرش دانيد، هر كه خداى را بر عرش نداند كافر است و كافر ميرد! اين هفته، عالمى ديگر آمد، بر تخت (منبر) رفت و گفت كه هر كه خداى را بر عرش گويد يا به خاطر بگذراند به قصد كه بر عرش است يا بر آسمان است، عمل او قبول نيست. اكنون ما كدام گيريم؟ بر چه زييم؟ بر چه ميريم؟ عاجز شدهايم!
زن گفت: «اى مرد، عاجز مشو و سرگردانی مينديش، اگر بر عرش است و اگر بىعرش است؛ اگر در جاى است، اگر بىجاى است؛ هر جا كه هست عمرش دراز باد! دولتش پاينده باد! تو درويشى خويش كن، و از درويشى خويش انديش! (177:ص)
[2] آن درخت بَد جوانتر میشود
وین کننده پیر و مضطر میشود
خاربن در قوت و برخاستن
خارکن در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر
خارکن هر روز زار و خشک تر
او جوانتر میشود تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر
خاربن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پای خار آخر زدت
بارها از خوی خود خسته شدی
حس نداری سخت بیحس آمدی
[3] مادرم حدود هفتاد سال قبل در بیداری نیم شبان که خواهرم را شیر می داده است مأموران الهی را میبیند که وارد اتاقش میشوند، یکی از آنها دفتری شگفت را زیر بغل داشته است، مادرم هراسان آنها را مینگرد بی آن که چهره ای داشته باشند، صدای ورق خوردن دفتر را می شنود ، خواننده دفتر نام مادرم را می برد و نام پدرش را و به آن دیگری میگوید: « این نیست، اشتباهی آمده ایم آن دیگری در فلان جاست و میروند. بعد از رفتن آنان، مادرم سراسیمه فریاد کنان همسایه را با خبر می کند که عزرائیل برای گرفتن جانش آمده بوده است… همسایه به او
میخندد که خواب نما شده است، سه ساعت بعد خبر میآورند زنی هم نام مادرم امروز صبح در چند کوچه آن سوتر درگذشته است.