گاهنبشت:دلت خوش باشه

گاهنبشت:دلت خوش باشه

 

آدمي اگر هشيارانه با ديده اعتبار به آدمها و پديده‌های پیرامونش بنگرد چه درسها که نمي‌آموزد، آموزه‌هايي نه براي تفاخر کردن در پشت تريبونها و مجلس‌ها، بلكه آموزه‌هاي تکان دهنده‌اي که افسار توسن رم کرده عمر انسان را مي گيرد که: به کجا چنين غافلانه؟…

يکي از آدم‌هايي که اين روزها بر من تازيانه تصحيح‌شو مي نوازد پيرمرد نگهباني است که سرشار از انرژي است و در هر ديدارش خروارها شور بر سر آدمي مي‌ريزد. لهجه‌اي آذري دارد و پوستي سرخ رنگ و موهايي  ريخته… هر وقت كه او را ديده ام با ژست نظامي در حال مرتب کردن لباس فرمش است.

در احوالپرسي هایش براي هرکس دعايي ويژه مي‌کند، دعايي متناسب با گزارشي که از اوضاع و دغدغه‌هاي فرد مقابل دارد، براي يکي قبولي فرزندش را آرزومند است، براي ديگري بهبودي همسرش، و براي پاره‌اي از جوانان شرکت، آرزوي تمديد و رسمي شدن قراردادهایشان… هربار هم که مرا مي‌بيند با صداي بلند مي‌گويد: آقا، دوکتور، دلت خوش باشه…

نمي‌دانم از کجا فهميده من به دنبال دلي خوشک که رها از چند و چون باشد، رسيدن به قلبي سليم در جهاني که هيچ نامي شايسته آن نيست جز: حسرت آباد.

***

ديروز، اتوموبيل آژانس دير کرده بود و من مجبور شدم در لابي منتظر بمانم، تا نشستم، آمد و دستانم را گرم فشرد و مثل هميشه گفت: دلت خوش باشه،

براي اولين بار بود که در طنين دعايش ياد سپهري افتادم که مي‌پرسيد: دل خوش سيري چند؟

پرسشي که خود او رمز خوش شدن دل را برايمان چه قشنگ افشا کرد: من به سيبي خشنودم و به يك بستگي پاك قناعت دارم.

این رمزي است که اگر آدمي آن را فهم کند درمي‌يابد سرّ خوشدلي انسان در ديدن زيبائيهاي فراواني است که در کنار ما هست، بخش زيادي از چيزها،اعتبارها و موقعيت‌هايي که امروز داريم در ديروزها، پريروزها و پس‌پريروزهاي زندگي يک آرزو بودند، چه غم‌ها که از نبودنشان خورديم و لحظه‌هاي زندگي را تلخ و سياه نکرديم و چه  جرعه هاي حسرت‌ ننوشیدیم که چرا فلاني دارد و من ندارم…

خوشي راستین را عقل معاش نمي تواند براي ما به ارمغان آورد، اين انجيری است که به قول مولانا، طعمه هر مرغكي نيست. ما آدميان چگونه به شادماني پايدار مي رسيم وقتي بارها و بارها در سنجش‌هاي دروني، خود را شايسته‌تر و سزاوارتر از دارندگان چيزها و موقعيت‌های دیگران مي بينيم و اسیر حسادت می شویم….

***

گویی ماشين سر آمدن نداشت،مشغول خواندن کتاب مهندسي مجدد شدم،پیرمرد مي‌آمد و مي‌رفت و لباس فرمش را مرتب مي كرد و به هرکسي که کارت خروجش را مي‌زد و از اداره مي‌رفت بسته‌اي دعاي خير ويژه هديه مي‌داد. از واكنش کارمندان نسبت به احوالپرسي‌اش احساس مي‌کردم همه به گونه‌اي به او توجه دارند، هرچند لحظه يکبار مي‌آمد و از تأخير آژانس عذرخواهي مي‌کرد، و گوشي را برمي‌داشت و به مسئول نقليه تذکر مي‌داد که پيگيري کند چرا ماشين آقا دوکتور دير کرده است…

غرق در مباني عقلانيت کتاب مهندسي مجدد شده بودم و در اين تامل كه مبادا با ورودي که در پروژه مهندسي مجدد پيدا ‌کنم نكند عقلانيت جدي‌ساز شادي‌سوزم دوباره  بازگردد! چند سالي است كه ديگر به قدر ضرورت به درگيري در جهان فكر مي كنم، ضرورتي كه هر روز ابعاد و حدود آن برايم روشن‌تر مي شود. اين روزها با چالش عجيبي روبرو شده‌ام، چالش ضرورت بيرون آمدن از عالم مفاهيم مجرد و دوباره خود را در صحنه عمل تجربه کردن و کاري را به پايان بردن. هرزگاهی از اينكه دوباره دچار غفلت شوم هراسان می‌شوم مبادا بيش از حد جدي شوم و سير كند بازگشت معنوي‌ام دوباره درهم بريزد. بايد تمامي هنرم را بکار گيرم و دريابم آنچه مي‌دانم تا چه حد مي‌تواند گره‌اي از کاري بگشايد بي آنكه در كار خويش گره اي بيافكنم…

***

سايه‌اي روي کتابم افتاد، پیرمرد بود، بلند شدم، براي اولين بار در چشمانش خيره شدم، چه غم عجيبي در نگاهش موج مي‌زد. به سرعت و بي مقدمه گفت:

آقا دوکتور، دخترم مادرزاد چشمش عيب دارد، در زنجان دانشجوي دانشگاه غيرانتفاعي است، نامه هم از بهزيستي برده‌ام که منتقلش کند، اما نمي‌کنند، تا نصف شب با عينک و ذره‌بين کتاب مي‌خواند…

از شنيدن ماجراي دخترش دلم شکست،از ذهنم گذشت خدايا: در اين بيداد بيکاري، فارغ‌التحصيل تکنولوژي آموزشي دانشگاه غيرانتفاعي زنجان چه آينده‌اي مي تواند داشته باشد که اين مرد بايد حقوقش را خرج آن کند؟!. اين كارخانه هاي مدرك‌سازي چه بر سر نظام انتظارات اين نسل كه نياورده و نمي‌آورند؟!

داشت ماجرا را تعريف مي‌کرد که جواني با ته ريش و برگه آژانس خودش را معرفي کرد،تا پاي ماشين همراهم آمد، چقدر دلم برايش سوخت، خدايا برايش چکارمي‌توانم بکنم؟…

***

در همان دقايق اول راننده مرا با پرسشي دشوار روبرو کرد: آينده تاريخ ما چيست؟

حوصله توضيح نداشتم اما براي بی توجهی به ترافيک گفتم: جوان، مگر آينده يك واقعيت است، آينده را بايد ساخت…و کمي درباره آينده‌انديشي، آينده‌هاي ممکن و محتمل سخن گفتم …

اظهاراتش بسيار سنجيده و دقيق بود. از او پرسيدم درس چه خوانده‌اي ؟!

شمرده گفت: ليسانس ادبيات و فوق ليسانس هنر،مدتي ويراستار روزنامه‌هاي توقيف شده بوده‌ام، و اکنون براي گذران زندگي رانندگي در آژانس پيشه ام شده است. دو سه جمله‌اي براي دل‌دهي‌اش گفتم، از ناکامي‌هايش در عشق‌ه گفت و از اينکه چگونه رانندگي آژانس اکنون لکه ننگي شده است که نمي‌تواند به خواستگاري برود. مي‌گفت حس مقايسه با ديگران مرا درهم ريخته و وجودم پر حسرت است…

ترافيک بيداد مي‌کرد،سکوت کرده بودم و او حرف مي‌زد، راديو اعلام کرد که در دو سه هفته اخير قيمت پارچه مشکي چقدر بالا رفته است، با خود گفتم: قيمت برنج و روغن و سيب‌زميني… چطور؟ چه کسي مي‌تواند اين رسوم را در راستاي آبروبخشي به جامعه مسلمانان مهندسي کند، وقتي هنوز بسياري از بدعت‌ها، امر مقدس جاوه داده مي شوند؟!

***

به مقصد رسيده بوديم، براي خداحافظي گفتم:

بي‌حسرت از جهان نرود هيچکس بدر

الا شهيد عشق به تير از کمان دوست

کاغذي از داشبورد ماشينش درآورد و گفت: برايم اين شعر بنويسيد، شما امشب مأموريت داشتيد ، همين را به من بگوئيد.

 

دی ماه 1387