با تمام مهربانیها و رعایتهایی که دکتر در حقم روا داشت، اما چه دردی کشیدم، حالا هم که خون دندانم بند نیامده، دکتر میخواست آن را بخیه کند که خواهش کردم مجالی بدهد شاید خونش بند آمد.حالا می فهمم آن عملیات محیرالعقول درویشها را که در نوجوانی دیدم جای تامل جدی دارد.جالب است که پنج روز است آسپرین نخوردهام.این بند نیامدن خون از سویی نگرانم میکند و از سویی دیگر خوشحال.شادمان از اینکه خونم رقیق است.(واقعاً که مردم در جامعه ما چه بیپناهند! آن مردک دندانپزشک در درمانگاه، با دهان باد کردهام میخواست دندانم را بکشد و همان روز هم کار ایمپلنت را آغاز کند که به فضل الهی دریافتم و اجازه ندادم، خدا میداند با کار او چه خونریزی میداشتم! )
کامل فایل را در زیر می توانید دانلود فرمائید