گاهنبشت:تماشا بر لب درياي وجود

گاهنبشت:تماشا بر لب درياي وجود

بخشي از خاطرات ناتمام

دوم اردیبهشت

1381

                                                                                                                              هتل انقلاب

بخش اول : صبحگاهان

خورشيـد ندميده است، صـداي امواجی که به ساحل می خورد تنهـا صداي جاري در لحظه‎ هاست، همه چيز نيلگون است. ابرهاي تيره و تاري در بوم آسمـان پراكنده اند. ايـن صـداي بـودن دريـاست كـه بر كرانه هاي زمان مي كوبد. لحظه اي براي اشراق، لحظه اي براي از شر خود رهـا شدن … لحظه اي بـراي از كنـار خود عبور كردن، براي تجربـه مرتبه اي از فنـا در آن سوي ماتم وجـود خويـش، لحظـه اي براي خودسپاري به تلاطم و  كشاكش امواج توفان تجريد…

مـوجـهـاي تـيـز دريـاهـاي روح    

           هست صد چندان كه بُد توفان نوح

چه زيبا گفته است سپهري:

لب دريا برويم  

     تور در آب بياندازيم   

       و بگيريم طراوت را از آب

 

دريـا چه خشمگين است، تـلاطم امواج، موسيقـي جاري در زمـان است، چقدر دريـا شبيه به روح آدمي است، چيز ناپيدايي آن را برمي آشوبد و تو بـازيگـري آن چيز ناپيدا را در خويش احسـاس مي كنـي.

درياي روان، آدمی به تحريـك پيداي نـاپيداي خداونـد برمي آشوبـد و تـو اگر هشیار باشی تنهـا احسـاس مـي كنـي چيزي بـه سـاحل وجـودت مي كـوبد، چيزي مثـل يـك دلـشوره، دغدغه اي بـراي فـراتر رفتن ويا مزمزه ميلـي بـه گريزو حس شوري بـرآشوبنده و درهم ريزنده و در این کشاکش و سـرانجام تجربـه احساسهـاي نـاشناختـه اي كـه نـامي بـراي آن ها در كتاب لغت مفهوم آشنایی نداري تا غوطه خوردن در خويش را با آنها توصيف كني… لمس «فقر وجودي» در فرورفتن در خويش.

همچو موج از خود برآورديم سر         

                بازهم در خود تماشا مي رويم

* * *

 

در این تأمل فرو رفته ام که دريا، اين پيك آبي فام دوست، با سطرهاي مواجش براي من چه پيام جدیدی دارد؟ دريا هميشه براي من نشاني ازغيب بـوده است، نماد آن نـاپيدايـي است كـه در ايـن پيـداي وجـود مـوج مي زند…،

آري، دريـا بـا من از ژرفا مـي گـويـد، از اعماقي در وراي سطحي كه پيداست، از بـودي كـه در پس ايـن نمود است. دريا بـراي مـن آن عارف قلندري است كه رابطه خداونـد و هستـي را بـا تمثيل دريـا و موج به زبان اشاره شرح مي دهد… .

عارفان درمانده و پريشان، همواره بر لب درياي وجود پـرسيده اند، موج كـدام است و دريا كدام؟ آنـان بـا خود زمزمـه كـرده اند وقتي موجها و خيزابه ها برمـي خيزند چـه كسـي مـي تواند بگويـد دريا كدام است و موج كدام؟… و در انعكاس ايـن حيـرت عظيم بـوده است كـه درمانـدگـي عقل بشـري را نمودار سـاختـه اند و سرود تجلي دريا در موج را سروده اند.

افق دريا، ناتواني تجسم آدمي را از درك كرانه به نمايش مي گزارد، و اين در حالي است كه تو بـا تمـامـي برد چشمهـايت نمـي فهمـي كـه كرانه تـا كجـاست؟ و      مي ماني، مي ماني و تجربه ناتواني جسهايت و اين آغاز گشوده شدن پنجره تجلي بر اقليم روح است ….

 بـاز دريـاي جـلالـت نـاگهان موجـي زده     

   جملـه را در قعـر بـي كـران انـداختـه

جمله يك چيزست موج و گوهر و دريا ليك      

   صورت هر يك خلافي در ميان انداخته

« عراقي »

* * *

 

رو بـه افـق دريـا ايـستـاده ام، نـاتوانـي از درك كـرانـه هـا و نـهـايت هـا را حس مـي كـنـم و بـا خـود مـي‌گـويـم: وقتـي تـو بـا تمـامـي بـرد چشمهـايت             نمـي فـهمـي كـه كـرانه تـا كجاست و مي ماني و تجربه ناتواني نگاهت، آنگاه اين بشارت گشوده شدن پنجره تجلي در اقليم روح است ….

كسي بـا من مـي گويـد در چنين لـحظـه هـايي اسـت كـه نـوشتن حجـاب است، حجابـي كه بـي خويشي در لحظه ها را از تو مي گيرد، در حالي كه كسي به تو مي گويد :

رخت ها را بكنيم،

آب در يك قدمي است

زندگي آب تني در حوضچه اكنون است .

لحظه‎ هايي در بستر زندگي جاري مي‎شوند كه تفكر درباره آنها، حقيقت شان را محو مي كند، گاه و بيگاه حس بي رنگي كه از كرانه هاي غيب برمي دمد، انديشه اي آن را تـار و مـحو مـي‌كـنـد و تـو مـجبـوري به چيـزي نـيانـديـشـي تـا در متـن تجربـه‎ بـي تأويـل وتفسير لحظه ها حاضر باشي و چيزي از جنس خلوص را مزمزه كني…

حس ها، رنگهاي وجودند كه بر بوم لحظه‌هـا تصويـري را رج مـي‌زنند… و تـو بايد صداي غلظت و شفافيت حسها را بشنوي كه تصوير راستين تو در آيينه وجود است، ايـسـتـاده ام و مبـهـوت، جـدال بـي پـايـان موج و سـاحل را كـه  درس آموز مبـارزه بـي امـان زندگـي اسـت نظاره مي كنم، بهتي براي فهم قـانونهاي زيستن . چـرا كـه ايستـادن و در خـود فـرو رفتن، يعنـي مرداب، يعنـي گنديدگـي و اسير تكرارهاي بي تپش بودن به كنجكاويهاي فلسفي مي تازم و حيرت سوزيهايي كه اين كنجكاويها در من به راه انداخته است .

از سـبـب دانــي كــم شـود حـيـرتـت   

      خاصه آن حيرت كه ره دهد در حضرتت

* * *

 

دو نفـر ماهيگـير در قـايقی روي امـواج مـي لغزند تـا ماهيي در تـور خويش اندازند، من به صيد جنبش از دريا مشغولم،

ماهي و دريا همه مســتي كنند       

                چونكه سر زلف تو افتاد بدست

بـه مـرگ موجهـا مـي انـديـشم كـه ايـن وجـود نـا پـايـدار امـواج در بـرابـر اصالـت پـايـدار دريـا، چـه اعتـبـاري دارند ؟ بـودن مـوج، در مصـاف بـا ديـرپايـي دريـا چـه بهايي دارد ؟ ايـن احسـاس است كـه درد جاودانـگـي و بقول كه‎ركگارد آن زخمهاي ازلي آدمي را همواره بي درمان نگه مي دارد .

اكنون نوشتن حجاب است، حجابي كه هشياري در لحظه را از تو مي گيرد، لحظه هايي در زندگي است كـه تفكر دربـاره آنهـا، حقيقت آنهـا را محو مـي كند، گـاه و بيگاه حسي كه از كـرانه هـاي غيب بردميده است، فكـري آن را تـار مـي كنـد و تـو مجبـوري كـه بـه چيـزي نيـانـديشـي تـا در تجربـه  بـي تـاويـل وتفسير لحظه ها باشي و چيزي از جنس خلوص را مزمزه كني حس ها، رنگ هاي وجودند كه بر بوم لحظه ها تصويري را رج مي زنند .

باید راه بیفتم بـه بقـا مي انديشم ،به خاطره شدن، به فنا شدن در هجوم لشگرهايـي كـه از غيب دريـا به شهود ساحل مي تازند . بر لب دريايم و تا اينجا نشان پاي هاست.

تا لب بحر اين نشان پايهاسـت  

         پس درون بحر نشان پا  لاست

بخش دوم    :عصرگاهان      

 

چنـد دقيقـه پيش  تا سخنرانی‌ام تمام شد از سالن سمينار گريختم،  و به لابـي هتل آمدم، تا دقایقی پیش مشغول خوانـدن كتـاب اعتـرافـات آگوستين بودم . جمله شگفتی مرا گرفته است:

« اما عشق تو بسيار لطيف و شريف است، آن ها را بسيار عزيز مي داري، بي آن كه به خاطرشان به تشويق دچارآيي، از خطاكـاري هـا شكوه سر مـي دهي، اما هرگـز درد و رنج بر تو مستولي نمي گردد، مي توان غضبناك و در عين حال متين باشي »

با خـود مـي انـديشم و مـي فهمم كـه مـن در ايـن سـه زمينـه دچـار مسألـه ام، تشويش هاي ناشي از علاقه مندي، رنجهايي ناشي از شكوه، بي ادبي ناشي از عضبناكي… و اين همه، قلمروهايي براي مبارزه با خويش.

* * *

          ديـروز پوريا آمـد، لـب دريـا رفتيـم از تنـاسخ پـرسيد، نفهميـدم چطور بـايد بـه او جـواب دهم، بحث را به درون دينـي و بـرون ديني و رويكرد فلسفي و كلامي كشاندم، متوجه شدم كه كلافه شد . در برگشت به لابي گفت : راه خداوند بـايـد بـه گـونه اي باشد كه همه انسانها بتوانند آن را بفهمند . متوجه شدم كه اين سخن او در انعكاس سفري بوده است كه به هند رفته است و تجربه عبور از آتش را داشته است . او در اثـر اين تجربـه بـه بـاور عـام گرايـي رسيـده است . بعد از سخنراني با آقاي مهندس  راه افتاديم به سمت نمك آبرود، تله كابين تعطيل بود يكـي از همـراهان پرسيد كه آيا من روزي يك كتاب مي خوانم؟، گفتم : نه،( در دلم به سادگی اش غبطه خوردم) همراهان قصد رفتن به شهر را داشتـند، من نرفتم و پيـاده تنها از تله كابين به سوي هتل راه افتادم، سكوتي بود و مجالي براي مشاهده خويش در جريان زندگي ….

چنـد زنـگ گوشی، سطح لـطيف لحظه هـا را خـراشيد …. من در بين راه قطعاتـي از كتاب عطيه برتر را مي خواندم . در اين كتاب 9 مولفه براي عشق برشمرده شـده است، مـن خـودم را بر اين مولفه ها عرضه مي كردم و مي انديشيدم . بين راه درختان را به شكل پرنده درآورده بودند، تجسم پرواز براي آنان كه پاي در گل دارند

آخرهاي راه، آواز خواندنم گرفت، شعر ملكا ذكر تو گويم  را به سبك هاي گوناگون خواندم، جاهايي سكوت كردم تا صداي پرندگان به گوش برسد، چهچهه ها همراهي ام مي كردند، نمي دانستم آنها در چه دستگاهي مي خواندند و من در چه دستگاهي. دستگاه در دستگاه، پريشان آواز بوديم، پرندگان عاشق روي گل و من پريشان خيال يار …

به نزديكيهاي هتل كه رسيدم، جماعت از شهر برگشتند، مرا هم سوار كردند، دم در هتل پوريا و چند نفر ديگر مشغول گفتگو بودند، دعوت كردند كـه به اتـاق برويـم، رفتيم، سوئيتي بود، ميز قشنگي در آن بود، ايشان شروع كـردند كـه بـه معرفـي يـك سيستمـي از اين سيستم هاي پرداخت پول در اينترنت و خريد سكه اي طلا و افزايش تصاعدي پول .سكه‌های زيبايي بودند، با تصويرهای گاندي، كعبه، پاپ ……

در برابر دعوتش من گفتم سكه ها را دوست دارم، اما حوصله ويزيتـوري در اين وادي هـا را نـدارم .پائين آمدم و به رستوران رفتم، دكتـر  آمـد و گفتگوهـا آغـاز شد، از تجربـه هـاي خودش در قضيه چنـد درمان خودساخته . پس از شام كنار دريا قدمی زديم و بعد خواب و نیمه شب بي خوابي .

در لابي هتل ام، به عشق ورزيدن و عاشقي مي انديشم . از خـود مـي پرسم: عاشقي يعني چه و معيار اندازه گيري آن كدام است ؟  سئوالـي فلسفـي و عقلانـي در مورد واقعيتـي كـه  قرار  است گـرد و غبـار و رنج عقل را از وجود آدمي بزدايد ؟ مرا در هم پیچید. به غـرفه سمـت چپ، در گالري فريد رياحي، تصوير مولا استوار را ايستاده است . از او مي پرسم يا مولا، تو كه شمشير به دستـي، تـو بگو، عاشقي يعني چه ؟ آيا تو عاشق بوده اي، وقتي از شمشيرت خون مي چكيد ؟اينجاست كه من مانده ام و فهم اين تعاريف امروزين از عشق …..

بـراي مـن هميشه عـشق مقوله اي عقلاني بـوده است كـه آن را در رابـطه بين خـداوند و آدمـي تـبـيين كرده‌ام اين روزها، به چـرخش در كـانون تـوجه عاشقي فكر مي كنم، به آثار عاشقي در روابطي  میان انسانها .شايد كوتاهترين راه همان باشد كه بـه جـاي پـرداختن بـه مفهوم عشق، سراغ آثار عشق برويم، آثاري چون : بردباري، فروتني، سازگاري، مهرباني، تسليم، صداقت، سخاوت  شور و هیجان…….

آيا در اين رويكرد، عشق  عرفانی بازتاب نظام تفسیری ما نيست كه ما به آن پايبنديم؟ و هـر چـه اين تفسیر  متكي بر نام جلال خداوند باشد، حالتي پيدا مي كند و هر چـه بـر نـام جمال خداونـد استـوار باشد، شكل ديگري پيدا مي كند. چه می گویم! دوستان دارند از راه می‌رسند دیگر نمی توان نوشت…