از پدرم فقط یک میراث بیشتر ندارم و آن “وطن دوستی” است. میراثی سخت مسولیت آور در هنگامهای که نظم نوین جهانی در پی کم رنگ کردن هویت هاست. پدرم در آغاز نوجوانی ام در سال های پنجاه شمسی هر شب مرا پای رادیوی بی بی سی می نشاند تا به تعبیر خودش از مملکت با خبر شوم. در این ” بزم شبانه رادیویی ” که پنهان از گوش های موشهای دیوار برپا می شد یک قانون را در تاریخ فهمیدم و آن این که : هر گاه پدرم سیگاری روشن می کرد یعنی این که خبر بدی داده شد. سیگارهای پی در پی پدرم رفته رفته مرا به این پرسش شادی سوز رساند که : ما ایرانیها چرا سرنوشتمان اینگونه است ؟…
من همیشه با همان اطلاعات اندک نوجوانی، با پدرم بحث های اجتماعی – سیاسی داشتم. او نیز مثل خیلی از هم نسل هایش اسیر انگلیسهراسی(Anglophobia) بود و همه چیز را زیر سر روباه پیر استعمار یعنی انگلیس می دید.پدرم با تحکم می خواست به من بقبولاند که همواره باید از انگلیس و دسیسههایش دربارۀ ایران و جهان هراسان بود، اما من که گیج و گنگ هر روز لای کتابها بیشتر سرگردانتر می شدم می کوشیدم تا با زبان ساده و کودکانه ام بگویم سادهسازی مسایل پیچیده، و به دنبال یک ” علت و دلیل” بودن ظلم بزرگی به جامعیت در تفکر است زیرا متغیرهای شناخته و ناشناخته بسیاری در چند و چون هر پدیده های عالم انسانی و اجتماعی هست که با هم روابط آشکار و پنهان غیرخطی دارند…
شاید این پرسشها بعدها با سخنان معلم زیست شناسیمان هم پررنگتر شد.او روزی از مرد سبیلویی که در تلویزیون محاکمه شد و از “کاخ و کوخ” سخن گفت شعری برای ما خواند[1] :
منابع
[1] اشاره به خسرو گلسرخی و محاکمهاش در سال در یک دادگاه نظامی در اواخر سال ۱۳۵۲،
برای شناخت بیشتر کتاب فایل زیر را دانلود کنید