شرحک غزلی از مولانا: چه دانستم که این سودا

شرحک غزلی از مولانا: چه دانستم که این سودا

اشاره

شاید سال آخر دبیرستان بودم که کاست “گل صد برگ” شهرام ناظری منتشر شد. یعنی  همان روزگاری که شبانه روز  مرگ همه جا پرسه می‌زد. از صداوسیما و در خیابان ها هر صدایی به گوش می‌آمد مارش جنگ بود و عزا. این کاست حس جدیدی در دوستداران موسیقی ایرانی دمید.[i]

من هم که مدام   به دنبال چنین چیزهایی بودم فوری آن را خریدم. در همان چندبار شنیدن های اولیه بود که در  این آلبوم غزلی تصویری مرا گرفت و سخت ذهنم درباره آن به تکاپو افتاد. هر روز چند بار آن را می‌شنیدم و بارها درباره‌ آن؛ این و آن سو در جمع دوستان حرف زدم.  همیشه حس گنگی  داشتم که  باید درباره‌ آن چیزی بنویسم. فکر می‌کردم اگر نتوانم چیزی بنویسم یعنی آن را نفهمیده‌ام. مدتها بود خودم را جز جماعت کتابخوان عرفانی می‌دانستم اما توان نوشتن درباره چنین غزلی در من نبود. نه چنین تجربه‌ای را می‌فهمیدم چیست و نه چنین غزلی شکار دام واژه‌های ساده من می‌شد. من بودم و تصویرهای مبهمی که در ذهنی توفانی که دمادم خلق می‌شد. تمنای نوشتن یادداشتی برای خویش درباره این غزل ماند و ماند تا اینکه “مستی بی‌امان” حریفی معنوی سخت مرا دچار شگفتی کرد و حس نوشتن درباره‌ غزل را در من برانگیخت. حس همخوانی محکمی میان ایشان و محتوای این غزل دیدم و احساس کردم اکنون پس از سالها وقت آن نوشتن آمده‌است. این غزل روایتی تاریخی از وضعیت حیران‌شدگی است که مولانا از پیامدهای تجربه عرفانی‌اش می‌دهد. تجربه سخت درهم شکننده و سازنده که در آن کشتی باور یک مفتی زاهد می‌شکند و یک عاشق شیدا ققنوس‌وار از آن سر بر می‌آورد. این غزل با حیرت آغاز می‌شود. حیرتی که خیزشگاه این پرسش است: چه دانستم. حیرت‌های عاشقانه که یک سالک در سلوک ربانی با آن روبرو می‌شود که با پرسشگری فیلسوفانه تفاوت دارد. گاه سالکان ربانی در فراز و فرود فرآیند عاشقی در یک نوع هشیاری خاص وارد شده و از کار خود و جایی که به رسیده‌اند و با خود حیران واگویه می‌کنند. معلوم نیست چرا اینان این پرسشها را از خود می‌پرسند و چرا نمی‌فهمند چه شد که به اینجا رسیدند.

***

این میل به نوشتن ماند و بعدها که لایه های این ابیات در ذهنم پیچیده شدند از نوشتن در باره منصرف شدم تا امشب و گفتن صوتی که در انتهای این فایل آمده است.

1395

۱)چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون.

سالک توضیح می‌دهد که در آغاز نمی‌دانستم که خیال قمار پاکبازانه مایه آن می‌شود تا این چنین به جنون و آشفتگی برسم. یعنی پای در راهی گذاشتم که برای من رسیدن به چنین وضعیت جنون‌آمیزی روشن نبود و چنین پیامدهایی را هرگز گمان نمی‌کردم که پیش ‌آید. یعنی سر سپردن به شمس تبرریزی و ورود در عشقی که او پیشنهاد می‌کند)

۲)دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون.

ابن سودا سرانجام دل مرا آتشین کرده و از دو چشمم گریانم مانند آب  در جریان جیحون اشک جاری می‌شود.

۳)چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید.

من در راهی وارد شدم که نمی‌دانستم سیلاب در هم کوبنده‌ای از راه می‌رسد و اختیار مرا در هم می‌کوبد و از جایم بر می‌کند و با خود می‌برد.

۴)چو کشتی‌ام در اندازد میان قلزم پر خون.

این سیلاب مرا چونان کشتی اسیر امواج از “خشکی  عقل” به سوی دریای پر تلاطمی می‌برد که موج‌های خون‌فشان دارد.

۵)زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد.

کشتی وجودم بر اثر امواج این دریای خون‌آلود در هم شکست و تکه تکه شد و من وارد فرآیند تخریبی خرابات عشق شدم. فراشد ویرانی برای آبادانی نو.

۶)که هر تخته فرو ریزد ز گردش‌های گوناگون.

تکه‌های کشتی وجودم بر اثر جریانهای امواج پر تلاطم تحولات گوناگون باطنی خرد شدند.

۷)نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را

سالک آن هنگام که در دریای توفانی درهم شکننده عشق بازیچه امواج است ناگهان با نهنگی روبرو می‌شود یعنی شمس تبریزی که از دریای عشق سر بیرون می‌آورد. “نهنگ لا” تمامی آن آب دریا را که هویت دانشی سالک است از بین می‌برد و او را در تجربه نیستی درگیر می‌کند.

۸)چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چو هامون.

آن همه اعتبار و آگاهی از بین می‌رود و برهوت بیکرانه بی‌آب و علف ابلهی نمودار می‌شود.

۹)شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را.

با ظهور هامون سیر جدالی عشق آغاز می‌شود.  فرد ویرانگر؛ خود نیز ویران می‌شود به دست آنچه کرده‌است.

۱٠)کشد در قعر ناگاهان به دست قعر چون قارون.

ناگهان اسم قهار خداوند در برهوت زمان وجودی سالک که مولانا باشد  پدیدار می‌شود و “نهنگ لا” را در کام خویش فرو می‌برد.

۱۱)چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون‌ ماند و نه دریا.

سیر کمالی پدیدار گشته و تبدیل‌‌های وجودی پی در پی آغاز می‌شوند. دریا خشکیده است، نهنگ نیست شده و هامون نیز نمی‌ماند.

۱۲)چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون.

گویی کسی از راوی که سکوت کرده، می‌پرسد بعد چی شد؟

سالک که تماشاگر این تحول‌های پی در پی وجود خود است دیگر نمی‌فهمد که چه می‌شود. کمیت‌های محسوس از برد شناخت او می‌گریزند و حیرت آغاز می‌شود. او در “حیاتستان بی‌چونی” می‌خزد.

۱۳)چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم.

او در حیرتستان می‌فهمد که خبرهای دیگری نیز غیر از آنچه رخ داده، نیز هست اما او آنها را نمی‌داند.

۱۴)که خوردم از دهان‌بندی در آن دریا کفی افیون.

چرا سالک نمی‌داند  که چه شد؟ زیرا او را منگ و دنگ (بیهوش) کردند. وقتی او را سیلاب وارد دریای توفانی عشق کرد به او افیون چشاندند تا آنچه را می‌بیند و تجربه می‌کند ژرف نفهمد تا نتواند که باز گوید. زیرا قانون ورود به پهنه عشق این است که:

هر که را اسرار عشق آموختند

مهر کردند و دهانش دوختند.

***

در پوشه شنیداری زیر کوشیده شده تا نکته های روشنگری در باره این غزل مطرح شود.

[i] موسیقی عرفانی ایران، ابزاری برای غفلت و خوشباشی نیست بلکه در این نوع موسیقی با اتکا به کلام قدسی عارفان، شنونده هشیار به نوعی “آگاهی طربناک” کشانده می شود تا ضمن ستودن اوصاف معشوق،از رنج‌ها و غم‌ها رهایی یابد و برای ورود در عرصه  زندگی شادمانه و عاملانه  پرتوان‌تر شود . خوشبختانه بعد از انقلاب، موسیقی ایرانی با بهره گیری از کلام عارفان بویژه مولانا،وارد مرحله رشد جدیدی شد و تا حدودی از رخوت قاجاری و درباری رهید. در این سالها ،صدها غزل از بزرگان بویژه از مولانا خوانده شده است که از رسانه ها، روزانه بارهای بار پخش می شوند . متاسفانه بسیاری از شنوندگان معمولی به دلیل زبان نمادین این اشعار و ناآشنایی با مفاهیم کلام عارفان  به ساحت معرفتی این آهنگ آنها راه نمی یابند. چنین ناآگاهی مایه برآورده نشدن مقصود از موسیقی عرفانی است.  بیشتر آنچه باقی می ماند طنین آلات موسیقی است و جنبه معرفتی چندان حاصل نمی گردد.