دعا یعنی خواستن،یعنی اعلام حس نتوانستن و تجربه فقر وجودی . دعاها به میزانی که عادی و تشریفاتی شوند و به پارههای وجود تبدیل نشوند ارزش ذاتی خود را از دست می دهند. دعا می تواند به ورد تبدیل شود یعنی از حافظه بر زبان جاری گردد در حالی ذهن هزار جای دیگر است و آدمی نمی داند که با چه کسی سخن می گوید.
دعای راستین باید با “زبان حال” باشد[1] نه اورادی که در سنی خاص در یک جبر ژنتیک بر کسی واجب میشود. دعا چیزی است مانند آنچه شبان با خدا در مثنوی گفت: «تو کجایی تا شوم من چاکرت»
اگر در ادیان و مذاهب امر به نیایش و دعای خاصی هم کرده اند تا باورمندان انجام دهند معنایش خواندن طوطی وار آن نیست بلکه آغازی است با امید حرکت وجود از سطح زبان به ژرفای جان . پس تجربه نیایش مشمول امر تکامل وجودی باورمند است .پرتاب کردن تیری از کمان وجود است. تیری که می تواند دور و دورتر برود و دامنه بودن را گسترش دهد لذا می بینیم در اسلام صحبت از اقراء الصلوه نیست بلکه أَقِيمُوا الصَّلَاةَ است. یعنی برپا داشتن و به جای آوردن. شاید در تمثیلی بتوان بر پا داشتن را چونان برافراشتن پرچمی یا برپایی چادر و خیمه ای تصویر کرد، یعنی برخاستن جان خفته از سطح مشغولیت به خویش به سوی نوعی آزادی و رهایی.
متاسفانه در طول تاریخ ، گفتگوی با خداوند که اصیل ترین کار بشری است نیزمورد استفاده دستگاه های رسمی قرار گرفته و میگیرد و به مراسم تبدیل می شود و در سطح فرد نیز به عادت تبدیل می گردد و اینگونه اتصال آدمی با غیب برقرار نمی شود. آنچه رخ می دهد سرگردانی و آلودگی انسان روی زمین است در حالی که خود را از دینداران نیز می داند.( قصه بی باوران که دیگر است.) پس دعا یعنی اتصال با مطلق حتی اگر به بهانه خواستن علفی برای گوسفندی باشد. «اى موسى! هر چه بدان نياز دارى از من بخواه، حتى علف گوسفند و نمك غذايت را براستی در فراوانی نمک ».[2]
راستی چرا از خدایی که عظمتش قابل ادراک نیست باید نمک خواست و گیا برای علف گوسفندان؟
یک مومن که هر روز ایمانش قوی تر می شود می داند از سویی جهان در ماورای قوانین علت و معلولی که می بیند اسیر ناپایداری و عدم قطعیتی است که در آن می تواند نمک فراوان در چشم به هم زدن نایاب شود و علف سبز بیابان نیز خشک. و از سویی دیگر سخن بر سر تجربه عاشقی است که باید به دنبال بهانه بازکردن سخن با معشوق باشد. عاشق هر روزی چیز بهانه می کند تا به کوی معشوق برود و در شبکه اجتماعی نیز هر دمی موضوعی پیش می آورد برای گشودن سخنی.
باری، نیاز ،سازوکار اتصال و خواست ماست. خود این میل به گشودن گفتگو نیز نیازی است که دلدار در جان می افکند ، همان معشوقی که به پنهانی عاشقی کرده و آدمی را به بازی جهان آورده است. وگرنه در جهانی که همه چیز اوست خواسته کوچک و بزرگ چه معنایی دارد؟ او همان خدایی است که برای بلند شدن در نیایش نیز باید از توان خواست در حالی ماهیچه های پای همچنان قوی و توانمندند.
فیلمکی را در زیر ببینید
[1] معنای مفهوم زبان حال را خیلی ها نمی دانند و گمان می کنند ماجراهای تاریخی را با زبان حال نیز می توان روایت کرد و پذیرفت.)
[2] يَا مُوسَى سَلْنِي كُلَّمَا تَحْتَاجُ إِلَيْهِ حَتَّى عَلَفَ شَاتِكَ وَ مِلْحَ عَجِينِكَ.