گاهنبشت: بازنشستگی؟!
یکی پرسید: چرا خودت را این همه زودهنگام بازنشسته کردی؟ مگر استادی هم وقتی از تو وقتی میگرفت؟ …
پرسش او دشوار بود و نیازمند تحلیلی چندجانبه از اوضاع اجتماعی و دانشگاهی و ناممکن بودن استادی آنگونه که من در نظر داشتم و توضیح هدر رفتن وقت وجودیام در کارگاه جهان.
با شناختی که داشتم لازم نبود که به او توضیح دقیق دهم اما به احترامش گفتم: نزدیک به دو دهه بود که روحم با تمامی مجروحان در اجبارهای ناگزیر عمر، پرسه میزد و نعره میکشید که: تا كی انتظار طلوع خورشید از دستت میرود، چون تا پاسی از شب، کتاب میخوانی؟! تا كی عصرگاهان به تماشای غروب آفتاب نمیرسی چون جلسه داری و در ترافیک ماندهای؟! تا كی بهارها به خزان میرسند و تو در سرسام جنگل دود و آهن این اسیری، چون کلاس داری؟! تا كی هرم دلنشین آفتاب زمستانی در كرانههای خروشان دریاهای جنوب از دست میرود و تو در غلظت آلوده این شهر، ریههایت پر از اكسیژن مرگ است چون وسط ترم است؟ … تاکی حرافی و «گرمی گفتار» ترا در خود میکشد و تو احساس میکنی حقیقتی را فهمیدهای؟ تاکی …
این تا كی، تا كیها، سرانجام کلیدی شدند برای رهایی از تنگنای فریب یک توهم كه عمری بیهوده من در آن زندانی بودم؟! توهم «ثروتمندی وجود» با جیبهای خالی.
(خاکی)